ترانه سکوت
نگاهمو به چشمای ریزش انداختم که از پشت عینک درشت تر به نظر میومدن ... بعد از مکث گفت: چقد افکارت درهمه دختر جون! تحمل نداشتم و سریع بیرون اومدم . مرسده در کمال آرامش نشسته بود بدون توجه بهش سرمو انداختم پایین و بیرون رفتم
صدای قدمهاشو شنیدم. پله هارو دویده بود دستم رو مشت کردم و به حرفاش گوش دادم: دختره ی بیشعور اینم اخلاقه تو داری؟
-چرا منو اوردی پیش روانپزشک؟
-چون بیماری خوبه خودتم میدونی جدیدا...
-ادامه نده برو خونه من پیاده میام.
بدون توجه بهش از کنار خودش و بی ام وش گذشتم.
توی خیابونا و کوچه ها بی هدف قدم میزدم همیشه اینجوری کمی راحت میشدم. از وقتی که من یادم میاد مادر بالا سرم نبوده فکر کنم خیلی بچه بودم که از دست دادمش . بابا وقتی بچه بودم مرسده رو به عنوان همسر دومش انتخاب کرد و منم فقط سربارشون بودم تا حالا.
مرسده به هر روشی که شده میخواد منو از بابا وشهرم دور کنه که به قول خودش زندگی آرومی داشته باشه.
منم دختر عادی نیستم خیلی مغرور ساکت و مرموز ...
اونقدر راه رفتم که پاهام خسته شدن. هیچکس توی کوچه ها نبود یک دفعه نوری جلوی دیدم ظاهر شد. روی زانوهام افتادم و با دستام گوشامو فشار میدادم . چیزای محوی جلوی چشمام میومدن یه دختر بچه با لباس صورتی درست نمیدیدمش یه هاله ای جلوشو گرفته بود . نمیدونم تا چه مدت در همین حال بودم که صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد از روی زانو هام بلند شدم
راننده: هی خانوم برین کنار.
بزور کنار رفتم و خودمو به خونه رسوندم کلیدو توی قفل چرخوندم و وارد شدم . هنوز عرق سردی روی پیشونیم بود و قلبم تند تند میزد. خونه تاریک بود و نشون میداد همه خوابن و البته معلومه که کسی ساعت 2:30 صبح بیدار نیست . توی حیاط بزرگمون قدم زدم که پر از درختان بزرگ بود . شاید اگه کس دیگه ای جز من توی این حیاط یا بهتره بگم باغ بزرگ هنگام شب قدم میزد خیلی میترسید.
در باز بود دستگیره رو به سمت پایین فشار دادمو درو باز کردم با شنیدن خنده های مرسده چندشم شد . هرچه سریع تر خودمو به طبقه بالا و همدم همیشگیم رسوندم –اتاقم رو میگم- دکمه های مانتومو دونه دونه باز کردم و روی تخت انداختم . شلوار لیم رو با یه شلوارک تعویض کردم. از داخل جیب مانتوم یک سیگار در اوردم و فندکم رو از توی کیفم در اوردم . خودم رو به تراس رسوندم ... سیگار رو اتیش زدم و محو تماشا کردن اطرافم شدم. حدود ساعت 3:50 بود که خسته شدم و به داخل اومدم. تن خسته و بی حالم رو روی تخت انداختم و به خواب فرو رفتم. با صدای آلارم بیدار شدم نگاهی به ساعت انداختم 6:00 رو نشون میداد.کش و قوسی به بدنم دادمو بعد از شستن دست و صورتم راهی قدم زدن توی حیاط شدم. موزیک ملایمی رو از گوشیم پلی کردم .
صدای مردونه ای که دروغ نگفتم اگه بگم ازش متنفرم توی گوشم پیچید: ترانه!
با بیمیلی جواب دادم: بله بابا !
خودش رو به من رسوند. دوباره گفتم: فکر میکردم خونه نباشین.
-امروزو خونه موندم که با دخترم تنها باشم.
با چشم هایی گشاد شده گفتم:آهان اونوقت به چه مناسبت؟ بابا: چرا همیشه برای هر کاری دنبال مناسبت میگردی؟!
شونه هامو بالا انداختم که ادامه داد: دیروز چرا با مادرت اونجوری رفتار کردی ترانه؟ - مادرم؟!از چی حرف میزنید؟ -به هر حال اون مادرت محسوب میشه بگذریم نمیخوام اذیتت کنم.برات یه خبر خوش دارم.
-چی؟
-برات یه خونه توی اردبیل آماده کردم!
-متوجه نمیشم اخه به چه مناسبت؟
-هر چی باشه قراره برای دانشگاه بفرستمت اردبیل نمیشه که یه دختر از خاندان ما توی خوابگاه سر کنه میفهمی که؟
-آهان یعنی قراره منو بفرستین اردبیل اوکی!
توی دلم گفتم:در اصل میخواین خودتونو راحت کنین ولی به جاش منو از شر خودتون راحت میکنین.
بابا:هفته دیگه میری که یه تفریحی هم کرده باشی!
توی دلم گفتم:آهان یعنی میخواین زودتر راحت شین!
من:باشه بابا مشکلی نیست فقط باید وسایلم رو جمع کنم.
-لازم نیست میگم به مریم وسایلت رو جمع و جور کنه در ضمن ماه به ماه مبلغی رو به حسابت واریز میکنم ولی اگه پول کم اوردی کافیه زنگ بزنی.
من:باشه مرسی.
سرش رو تکون داد و به سمت خونه حرکت کرد لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم برگشتم و به راه رفتنم ادامه دادم.
حدود ساعت 7:30 بود که رفتم تا صبحونه بخورم . اول لباسامو عوض کردم و بعد به طرف آشپزخونه رفتم.این خیلی به نفع من بود که مرسده تا ساعت ده میخوابید و من مجبور نبودم ریخت نحسشو موقع خوردن صبحونه تحمل کنم!
من معمولا از وعده صبحانه خوشم نمیاد ولی مجبورم که بخورم.
بعد از خوردن صبحونه رفتم سمت اتاقم و برای در امان بودن از مزاحمین لعنتی درو قفل کردم.
متوجه شدم که گوشیم داره میزنگه. نگاهی به صفحش انداختم آوا بود کسی که 10 ساله دوستمه و من اونو به عنوان خواهرم میشناسم. تقریبا همه ماجراهای این دوروزو براش تعریف کردم و قرار شد عصر با هم بیرون بریم .اون معمولا نمیتونه بیاد خونه ما چون با حملات شدید از طرف مرسده مواجه میشه!
مانتوی سرمه ای رنگمو با شال سرمه ایم ست کردم و بعد به آرایش کردن مشغول شدم. چشم های درشت سبز رنگم نیازی به آرایش نداشت و من همیشه ترجیح میدادم که آرایشم در حد رژ باشه!
سویچ رو توی دستام گرفتم و از پله ها پایین رفتم. مرسده روی مبل نشسته بود و به نگاه کردن ناخن های لاک زدش مشغول بود.
در بنزم رو باز کردم و به کافه کاما_پاتوق همیشگی مون_ رفتم.
-:ترانه ! برگشتم سمتش. آوا دختری سبزه بود با چشم های عسلی و لب های خوش فرم. لبخندی زدم و به سمتش رفتم آغوشش رو برام باز کرد و منم غرق در آغوشش شدم.
بهش زل زده بودم که گفت: میخوای چیکار کنی؟ من: زندگی!
آوا: منظورم با این وضعیته. من: میسازم! میرم اردبیل جز این راهی هست؟خیلی وقته منتظر این فرصتم. آوا: لعنتی من اینجا تنها بی تو... من: تو که سالاری توی خونوادت کافیه اراده کنی تا پیش من باشی! آوابا بغض: کی میری؟ من: حدود یه هفته دیگه.
-------------روزها کم کم گذشتن! اون روز فرا رسید روزی که قرار بود من برم از این سرزمین لعنتی!
مردی که توی فرودگاه بود:خانم ترانه راد؟ - خودم هستم. – من موظفم که شما رو به خونتون برسونم. سری تکون دادم و به طرف ماشینی که بهش اشاره کرد رفتم و سوار شدم. شهر بسیار زیبایی بود آب و هوای عالی.
به طرف جای پرتی رفت جایی که خونه های بزرگ و با فاصله زیادی از هم قرار داشتن برای اولین بار پدر رو تحسین کردم که همچین جایی رو به من اختصاص داده بود.یک دفعه نوری جلوی چشمام اومد که باعث شد چشمامو ببندم تصویر همین خونه بزرگ در شب جلوی چشمام اومد و صدای گریه یه دختر بچه و درخت هایی بلند که در باد شناور بودند. دست هامو روی گوش هام گذاشتم. یکدفعه همه چی محو شد –خانوم خانوم چیزی شده؟خانوم.... چشمامو باز کردم و نگاه بی حالی انداختم و گفتم: نه مهم نیست. دستمالی رو به سمتم گرفت ازش گرفتمش و عرق سرد روی پیشونیمو پاک کردم قلبم به شدت تند میزد دستم رفت سمت قلبم که اون آقا دوباره گفت: اگه حالتون بده... حرفشو قطع کردمو گفتم:خوبم!همین جاست دیگه؟ -بله. از ماشین پیاده شد و در حیاط رو باز کرد خونه خیلی قدیمی بود. در سمت منو باز کرد و سپس چمدون و وسایلم رو از جعبه در اورد جلو تر از اون حرکت کردم حیاط رو برگ های زرد و نارنجی فرا گرفته بود خیلییی بزرگ تر از خونه قبلیم بود.
درخت هاش لخت و اکثرا خشکیده بودن و این نشون میداد که خیلی وقته کسی سراغش نیومده این خونه یا بهتره بگم قصر منو یاد خونه های فیلم های ترسناک مینداخت. توی حیاط حوض بزرگی بود که حتی یه قطره آب داخلش نبود و کفش با برگ پوشیده شده بود. نگاهم رو به در بزرگی که متعلق به ورود به خونه بود دوختم . من:آقا کلیدای این خونه با شماست؟! -بله خانوم. –میشه بدید به من؟ -چشم. کلید هارو ازش گرفتم و سعی کردم قفل بزرگ در رو باز کنم که موفق شدم . در رو باز کردم . یک چیز ریزه میزه از خونه بیرون اومد و از بین پیاهام رد شد که جیغ کشیدم و دستم به سمت قلبم رفت. مرد: اینجا خیلی قدیمیه بهتون پیشنهاد میکنم که داخل نرین هنوز الان خانومم و چند نفر دیگه برای نظافت میان. من:اینجا رو پدرم چند وقته که خریدن؟ - خیلی وقته که اینجا به پدرتون رسیده. مبهم حرف میزد و منم پیگیر ادامه حرفاش نشدم و گفتم: بهتره زنگ بزنید زود تر بیان یکی از اتاقا رو تمیز کنن من نیاز به استراحت دارم. –چشم خانوم.
نگاهی به داخل انداختم همش تار عنکبوت حالم بهم خورد و راه رفتن توی حیاط و خش خش برگهارو به رفتن داخل خونه ترجیح دادم. بعد از ده دقیقه تعدادی خانم و آقا اومدن و به تمیز کردن خونه مشغول شدن و اول یه اتاق رو برای من اماده کردن. داخل خونه شدم و نگاهی به خونه انداختم با اینکه کثیف بود خیلی زیبا بود و دکور محشری داشت . تعداد زیادی پله داشت برای رفتن به طبقه بالا حدود پنج الی شش طبقه داشت. طبقه دوم کلا اتاق بود و یک خانوم دم یکی از اتاقا ایستاده بود و گفت: خانم بفرمایید داخل این اتاق. رفتم داخل رنگ خاکستری اتاق خیلی به دل مینشست. تخت دو نفره نشون میداد که اینجا برای یه زوج طراحی شده. خانم: اگه نیاز به چیزی داشتین من همین دوروبرم. سرم رو تکون دادم.
وقتی رفت پنجره رو باز کردم و سیگاری روشن کردم .
----------------------------------------------------------------------منتظر قسمت بعد باشید